نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 دی 8 توسط
قاسم باقرنژاد | نظر
گمشدهاى غریب
سر بر شانه انتظار، نگاه خستهمان را بهدنبالت روانه مىکنیم. آقاى ما، تا کى نگاه خستهمان به جستجویت به هر سو
پر بکشد و باز ناامید با اشک هجرانت، وضو بگیرد؟
باز عصر جمعه مىرسد،
دیدهها انتظار را لمس مىکنند. هر روز جمعه که مىشود، غم غریبى دلها را
از آن خود مىکند، گویى هر کس در پى گمشدهاى است. در هر نگاه مىتوان،
امیدى غریب را خواند. جمعه که مىشود، آسمان در سکوتى محض به انتظار
مىنشیند و ابرها بر زانوى غم چشم به راهت مىدوزند.
مولاى ما، خیلىها نمىدانند، عصر جمعه که مىشود، چرا دلشان مىگیرد. خیلىها نمىدانند، عصر جمعه دلشان بهانه چه کسى را مىگیرد.
مهدىجان، هر روز جمعه، دلها ناخودآگاه به سویت پر مىکشد. ما نیز چون
یتیمها منتظر دست نوازشگرت مىمانیم که با سر پنجه محبت خود، گرد یتیمى
را از سرمان بزدایى، هر عصر جمعه نگاهها به طرف آسمان گره مىخورد و همه
گوش دل مىسپارند تا شاید نداى «اناالمهدى» تو را به جان بپذیرند، ولى
افسوس نگاههایمان هیچ مأوایى نمىیابند. این جمعه هم نگاهمان به اطراف
چرخید تا شاید تو را بیابد ولى باز هم دیده ترمان تو را نیافت . اگر چه تو
را نمىبینیم ولى وجود مبارکت را همه جا احساس مىکنیم.
دیگر انتظار صبرمان را تمام کرده است. کاش بیایى و باز هم پرچم عشق را بر
دیوار شهرمان به اهتزاز درآورى و دلهامان را لبریز از شور و نشاط کنى.